در ادامه خاطره ای را به نقل از پدر این شهید بزرگوار می خوانید:
از بس به او علاقه داشتم و حقا که او هم دوست داشتنی بود. مریض شدم. شبهای اول شهادتش خواب دیدم داخل یک باغی با انواع میوه ها هستم. ساختمان بسیار بلند و زیبایی بود که تعداد زیادی از سربازان با لباس نظامی بالای آن بودند. حسین هم بین آن ها بود تا مرا دید پائین آمد. بهش گفتم: چرا رفتی؟ نگفتم نرو که شهید می شی!
گفت: اگر نمی رفتم که حالا شما اینجا نبودی! دستم را گرفت و مچ دست راستم را بست و گفت: برای کسی بازگو نکنی و از خواب بیدار شدم.
تا ۴۰ روز دستم در آتش نمی سوخت، آتش را در داخل دستم می گرفتم با آتش سیگار امتحان کردم نمی سوخت. آتش را مثل برف می گرفتم و با خود میخندیدم.
اطرافیان به من می گفتند: چرا می خندی؟ پسرت شهید شده!
یک روز فامیل خیلی اصرار کردند که بگو جریان چیست. مجبور شدم این راز را فاش کنم و از آن به بعد دستم را که به آتش می زدم می سوخت و از اینکه از آن حالت خارج شده بودم خیلی ناراحت شدم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.