barrinhas21



barrinhas21


"هوالکریم "


جنازه پسرشون را که آوردند


چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود.


پدر سرشو بالا گرفت و گفت : حاج خانوم غصه نخوری ها!!!


دقیقا وزن همون روزیه که خدا بمون هدیه دادش...


barrinhas21



مادرم!

اولین بار که در چشمانم نگاه کردی یادت هست؟ چقدر ذوق داشتی که پسردار شده‌ای! که همین پسر کوچک عصای دستت می‌شود؛ در جوانی و روزگار سپیدمویی.

پیش خودت فکر می‌کردی عجب پسری بزرگ کنم! بهتر از همه پسرها. شیر می‌خوردم و می‌ترسیدی در گلویم بپرد. راه رفتن یاد گرفتم و دل تو دلت نبود که اگر زمین بخورد؟ زمین خوردم و بلندم کردی و گفتی مرد که گریه نمی‌کند؛ راست می‌گفتی گریه مال چشم‌های مهربان توست و رفتن کار پاهای من.

روز آخر، وقت رفتن، توی چشم‌هایم مردانه نگاه کردی که عزیزم برو، سفر سلامت و در بسته نشده صدای اشک‌هایت را شنیدم که می‌گفتند نرو، برگرد. تنها وقتی که حرف دل و چشمت یکی نبود، همان بار آخر بود. دلت می‌گفت: برو و چشمت می‌گفت: بمان.

دلت راضی شد که رفتم.

حالا تو را به نام آن‌که مادر من هستی، تقدیر می‌کنند؛ اما کار تو بزرگ‌تر است. تو دل کندی از همه آنچه زندگی‌ات بود و من رفتم سراغ دلم.




barrinhas21





اگه بی حجابی نشانه تمدنه؛پس حیوونا متمدن ترن!!