اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟ گفتم: بفرمایید عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش #عبدالمطلب_اکبری بود زمان
جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود ، خیلی ها مسخره اش
می کردند.یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش " #غلامرضا_اکبری " عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با #انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت " شهید عبدالمطلب اکبری " ما
تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن,عبدالمطلب
هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم ، بنده خدا هیچی نگفت فقط یه نگاهی به #سنگ_قبر کرد و با دست، نوشتهاش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت... فردای اون روز عازم #جبهه
شد و دیگه ندیدیمش.10 روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند.جالب اینجا بود
که دقیقا همونجایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخرش
کردیم،وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود نوشته بود: " بسم الله الرحمن الرحیم " یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدند... یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من #آدم نیستم و مسخرهام کردند... یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی #تنها بودم. اما #مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام #امام_زمان_عج حرف میزدم ... آقا خودش بهم گفت: تو #شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد.... . راوی حجت الاسلام انجوی نژاد